روز سوم سفر
بعداز نماز ظهر به طرف کربلا حرکت کردیم یه مسیر کوتاه و با ماشین رفتیم وبعدش پیاده شدیم تا مسیر باقی مانده رو پیاده همراه دیگر زائرا طی کنیم چون بابایی می گفت لذت این پیاده روی نمی زاره خسته بشینِ.تا غروب یه مسیر زیادی رو رفتیم که به خاطر تو مامان بزرگت توی یه حسینیه توقف کردیم تا شب و استراحت کنیم .اونجا تو با مسئول اون حسینه جور شدی و با بچه هاش مشغول بازی ..واقعا تعجب می کردم که زبان همو نمی فهمیدین اما خیلی زیبا مشغول بازی بودین.اونجا یه شتر و واسه قربونی گذاشته بودن که تو رو حسابی مشغول کرده بود.بعد شام اونایی که که خسته بودن خوابیدن اما هوای بیرون عالی بود به بابایی گفتم دلم می خواد بیرون بشینم ورفتم بیرون حسینیه و به زائرایی که د...
نویسنده :
مامان محمدیاسین و یسنا گلی
17:41