محمد یاسینمحمد یاسین، تا این لحظه: 14 سال و 11 ماه و 23 روز سن داره
یسنا کوچولوی مامانیسنا کوچولوی مامان، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 19 روز سن داره

محمد یاسین و یسنا جون زیباترین هدیه های خداوند

روز سوم سفر

1393/9/30 17:41
257 بازدید
اشتراک گذاری

بعداز نماز ظهر به طرف کربلا حرکت کردیم یه مسیر کوتاه و با ماشین رفتیم وبعدش پیاده شدیم تا مسیر باقی مانده رو پیاده همراه دیگر زائرا طی کنیم چون بابایی می گفت لذت این پیاده روی نمی زاره خسته بشینِ.تا غروب یه مسیر زیادی رو رفتیم که به خاطر تو مامان بزرگت توی یه حسینیه توقف کردیم تا شب و استراحت کنیم .اونجا تو با مسئول اون حسینه جور شدی و با بچه هاش مشغول بازی ..واقعا تعجب می کردم که زبان همو نمی فهمیدین اما خیلی زیبا مشغول بازی  بودین.اونجا یه شتر و واسه قربونی گذاشته بودن که تو رو حسابی مشغول کرده بود.بعد شام اونایی که که خسته بودن خوابیدن اما هوای بیرون عالی بود به بابایی گفتم دلم می خواد بیرون بشینم ورفتم بیرون حسینیه و به زائرایی که داشتن تو شب حرکت می کردن نگاه می کردم.منم دوست داشتم ادامه بدیم اما همه خسته بودن جز تو جون همه اش در حال دویدن و بازی گوشی بودی.بعدش نشستم وزیارت عاشورا رو خوندمو بعدشم رفتم واسه استراحت.خادم اونجا که دوست نداشت صاحب صداش بزنن یه سنجاق سینه با اسم حسین (ع)و یه تفنگ اسباب بازی بهت داد .صبح بعد نماز دوباره راه افتادیم  تو خیلی تو مسیر شیطونی میکردی وچون خیلی شلوغ بود همش باید مواظبت میبودم..بهونه های الکی میگرفتی و همه اش می خواستی در بری .که خدا رو شکر یه زن وشوهر جوون که یه بره واسه نذری آورده بودن و دیدی رفتی سراغ بره و تا یه ساعتی مشغول بازی با اون تو مسیر شدی.واسه نمازم یه جا وایسادیم وبعد اون دوباره حرکت کردیم اما چون مامان بزرگ خسته بود حدود 5 عصر بابایی یه ماشین گرفت و مارو برد کربلا..تقریبا یه ربع بیشتر طول نکشید

پسندها (1)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)