دو اتفاق..........
سلام عزیزم دلم ببخشید هنوز عکسهای جشن تولدت رو نذاشتم.جشن خوبی بود با اینکه کوچیک وساده بود اما کلی کیف کردی ایشالله همیشه شاد و سلامت باشی.دیروز با دوتا از دوستای خانوادگیمون رفتیم کوه و حسابی بهت خوش گذشت آخه تو به جای بچه با عموها هم بازی بودی اونها هم پلیس بودن و کلی انرژی واسه تو داشتن.
بعد از نهار گیر دادی رو شاخه ی درخت برات تاب ببندن بابایی هم هر کاری کرد نتونست چون هم درخت بزرگ بود هم پر شاخ و برگ...دیگه من ندیدم بابا چیکار کرد فقط یه لحظه حس کردم داره از درخت چیزی میافته وقتی نگاه کردم دیدم بابایی افتاد امایکی از دوستای بابایی قبل افتادن کمکش کرد که اون کتفش یه خورده درد گرفت اما بابایی خدا بهش رحم کرد شاخ و برگ ها تموم دست و پاش و خراش داده بودو من داشتم کلی حرص می خوردم واقعا خدا رحم کرد.......
امروز هم تو بابایی رفتین باشگاه اما بابایی تو روبرده بود فوتبال.تو حیاط بودم که دیدم در باز شد خیلی زود بود برای برگشتتون اما بادیدن بابا شوکه شدم وای خدا بابا چونه شو باند پیچی کرد بود.قربونت برم که تو زودی اومدی گفتی مامان چیزی نیست آروم باش ولی من همینجور باباتو نگاه می کردم اونم لبخند میزد و میگفت چیزی نشده.وتو تمام ماجرا رو گفتی.بابا تو بازی افتاده بود و زیر چانه اش زخمی شده 8 تا بخیه خورده الانم تو خوابیدی و بابایی داره فوتبال میبینه.همش هم ازش میپرسم درد داری اذیت میشی اونم میگه خوبم .اما می دونم درد داره.هنوز ندیدم چقدر زخم برداشته فقط لباس ورزشیش کلی خونی بود آخه این فوتبال چی داره.........خدا بهمون رحم کرد رفتم صدقه گذاشتم و امیدوارم تو هیچ خانواده ای اتفاقات ریز و درشت بد نیافته .ایشالله