محمد یاسینمحمد یاسین، تا این لحظه: 15 سال و 7 روز سن داره
یسنا کوچولوی مامانیسنا کوچولوی مامان، تا این لحظه: 8 سال و 8 ماه و 3 روز سن داره

محمد یاسین و یسنا جون زیباترین هدیه های خداوند

بدون عنوان

1394/5/17 23:20
194 بازدید
اشتراک گذاری

                                                                  

سلام عزیزای دلم.این دو هفته خونه ی آقا جون و بابا بزرگ بودیم.روزای خیلی گرمی بود که الانم بدتر شده.این مدت با رفتن به کوه و پارک حسابی خوش گذروندی اما واقعا من سختم بود. پاهام به شدت درد میکردند و مدام بیحال بودم خواب شبانه ام پر از آه و ناله بود که اونم اگر خوابم میبرد.بالاخره دکترمو عوض کردم داروهای تقویتی برام نوشت .و به اصرار خودم یه مسکن برای تحمل درد های شبانه برام تجویز کرد .از اول بارداری تا حالا 4 کیلو اضافه کردم که دختر گلم تو 31 هفتگی 1650 گرم بود خیلی نگران بودم که دکتر گفت طبیعیه و خداروشکر بچه سالمه.هفته ی قبل استرس زیادی بهم وارد شد و چند باری فشارم بالا و پایین شد زیاد تغییر نکردم اما چند تا لک تو صورتم ایجاد شده که خیلی رو اعصابمه.تو چهره ام انگاری روح نداره اینقدر سرد شده که خودم از خودم نا امید میشم.هیچ ذوق و شوقی ندارم  شبها خواب های بد میبینم و اکثر با یه موضوع .خیلی کلافه ام انگار خدا همه ی اشتیاقمو ازم گرفته.خوشبختانه یا متاسفانه بابا یی انتقالی موقت گرفت ولی متاسفانه با من موافقت نشد .یعنی سال دیگه ممکنه دوباره برگردیم به این شهر.نمیدونم چرا ولی بابایی دل از این شهر نمیکنه.به همه گفتم اگه سال دیگه انتقالیم درست نشه امکان اینکه انصراف بدم از شغلم زیاده.دیگه نمیتونم تو این شهر نفس بکشم.برای اول شهریور باید اسباب کشی کنیم که ایشالله برگشتی تو کار نباشه.کارا خیلی زیاده و من با این وضعیت خیلی سختمه آبجی هام خواستن بیان کمک اما بابایی نزاشت. خودمونیم بابایی خیلی لج بازه فقط امیدوارم شماها  این خصلتو نه از من  و نه از بابا به ارث نبرین...انشالله هر دو تا تون سالم و سعادتمند باشین و خدا همیشه همراهتون..

پسندها (2)

نظرات (0)