یک جمعه ی سرد زمستانی
سلام عزیزدلم
امروز روز عید و روز جشن وشادی بود.وهمینطور سالی که منو بابایی نامزدی کردیم این شب عزیز بود.امروز کلی بازی کردی و تا خواستم بخوابونمت زود خوابیدی.جالب اینجاست امروز صبح حواسم نبود جمعه است و موبایلو تنظیم کردم تا برای رفتن سر کار بیدار شم وای خدا اولین بار بود همچین اتفاقی افتاد بعدش شما بیدار شدی و دیگه نخوابیدی خلاصه منم خیلی خوابم میومد اما اینقدر شیطنت کردی که دیگه نخوابیدنو ترجیح دادم.بعد خوردن صبحانه و نظافت خونه بابایی باهات تکالیفتو کار کرد.قربونت برم تا امروز کلی نشانه یاد گرفتی(آ ب ت س ش ر ز ژ خ ی ل ف )و خیلی کلمه ..فدات شم هر موقع می خوام باهات کار کنم شیطونیات گل میکنه و میگی اگه می خوای جواب بدم باید فلان اسباب بازی و برام بخری//آخه نمی دونم این همه اسباب بازی داری وچرا بازم می خوای ..فقط می خوای منو اذیت کنیامروز دوتا داستان هم واسه ی من و بابایی تعریف کردی قربون شیرین زبونی هات برم.امروز هم داره کم کم تموم میشه و یه هفته ی دیگه آغاز و امیدوارم هم واسه ما وهم واسه ی دوستای خوبمون تو نی نی وبلاگ هفته ی خوبی باشه.الانم خوابی و ژست خوابت عین گربه کوچولو هاس...
شبت پر ستاره و فرشته ،فرشته کوچولوی من