دل بیقرارم
نمیدونم چرا اینقدر حالم بده دلم خیلی بیقراره...روزهارو با کندی سپری میکنم و شبهارو به سختی...چه تابستون سختی در انتظارمه...وای وقتی بهش فکر میکنم احساس میکنم بند بند وجودم سنگین و ملتهب شدن...وقتی یه روز میگذره احساس میکنم صد سال گذشته...ثانیه ها چه ظالمانه خرامان خرامان قدم بر میدارند ..خدایا قلبم انگار اختیارش بدستم نیست....گاهی وجودم یکباره از گرما و تصور این تابستان طولانی فوران میکنه و جوشش اشک هم این آتش و خاموش نمی کنه...یادم رفته بود چقدر از انتظار متنفرم و بدتر از اون از گرما...دلم گذر زمان رو به سرعت نور می خواد ......دلم می خواد زود بغلش کنم ببوسمش..لمسش کنم..و تو آغوشم فشارش بدم ... خدایا کمک کن غربت داره از پا درم میاره ....
نویسنده :
مامان محمدیاسین و یسنا گلی
10:56