محمد یاسینمحمد یاسین، تا این لحظه: 14 سال و 11 ماه و 24 روز سن داره
یسنا کوچولوی مامانیسنا کوچولوی مامان، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 20 روز سن داره

محمد یاسین و یسنا جون زیباترین هدیه های خداوند

دل بیقرارم

نمیدونم چرا اینقدر حالم بده دلم خیلی بیقراره...روزهارو با کندی سپری میکنم و شبهارو به سختی...چه تابستون سختی در انتظارمه...وای وقتی بهش فکر میکنم احساس میکنم بند بند وجودم سنگین و ملتهب شدن...وقتی یه روز میگذره احساس میکنم صد سال گذشته...ثانیه ها چه ظالمانه خرامان خرامان قدم بر میدارند ..خدایا قلبم انگار اختیارش بدستم نیست....گاهی وجودم یکباره از گرما و تصور این تابستان طولانی فوران میکنه و جوشش اشک هم این آتش و خاموش نمی کنه...یادم رفته بود چقدر از انتظار متنفرم و بدتر از اون از گرما...دلم گذر زمان رو به سرعت نور می خواد ......دلم می خواد زود بغلش کنم  ببوسمش..لمسش کنم..و تو آغوشم فشارش بدم ... خدایا کمک کن غربت داره از پا درم میاره ....
3 خرداد 1394

واکسن 6سالگی پسر شجاعم

سلام عزیز دلم ...امروزمن و بابا تورو بردیم درمانگاه تا واکسن 6سالگیتو بزنی ..تو راه همش میگفتی مامان به خانمه بگو فقط بهم قطره بده...وقتی رفتیم گفتن یه ماه دیگه اما من گفتم اون موقع شاید نتونم بیام و این شد که آقایی که اونجا بود گفت تا آماده بشی..تو هم که فقط تو فکر قطره بودی آخ که وقتی آمپول و دیدی رنگت پرید..اما اون آقا گفت اصلا درد نداره پسر خوب ..تو هم کنار بابا وایسادیو اون آقا واکسنتو زد وای من به قربونت برم واسه اون آخ گفتن و لب گزیدنت...کاش دلشو داشتم و ازت عکس میگرفتم..آقایی که واکسنتو زد گفت باید خیلی مراقبت باشیم تا تبت بالا نره و حالت بد نشه..سریع برات دارو گرفتیم و تو هم به خاطر اینکه واکسن زدی از بابا یه بستنی گرفتی...فعلا حالت...
31 ارديبهشت 1394

اسم انتخابی بابایی

سلام محمدگلم..مدرسه ها بلاخره تعطیل شدو از صبح زود بیدار شدن خلاص شدی.منم راحت شدم خدایی با این وضعم سختم بود خدا به داد اونایی برسه که کارمندنو باید تا آخر بارداریشون سر کار باشن.... هفته ی گذشته رفتیم خونه ی آقاجون و بابا بزرگت و چند تا عروسی هم دعوت بودیم که به شما حسابی خوش گذشت....خونه ی آقا جون روز آخری خیلی بد عنق شده بودی و مدام بهونه میاوردی و گریه میکردی...خاله هات سر اسم آبجیت یه خورده اذیتت کردن تو همش میگفتی باید اسمش کوثر باشه..آخه دختر عموت تازه به دنیا اومده واسمش کوثره. نمیدونم چرا گیر دادی به این اسم خاله هاتم حسابی حرص دادی اما توام شروع کردی به گریه منم گفتم باشه هرچی تو بگی...خیلی روز بدی بود تا حالا اینجوری اذیت نمی ...
28 ارديبهشت 1394

تردیدم واسه انتخاب اسم دخملم

خیلی کلافه ام از دست خودم.یعنی چی تا حالا واسه فرشته کوچولوم اسم انتخاب نکردم........ باورتون نمیشه بخدا یه عالمه اسم نوشتم وخط زدم هیچ اسمی به دلم نمیشینه.محمد یاسین هم منتظره تا آبجیشو صدا بزنه.دوستای گلم خوشحال میشم اسمهای انتخابیتونو واسم بفرستید.یه اسم ساده زیبا و در عین حال با معنی و امروزی میخوام.اسمهای ایترنتی اصلا به دردم نخوردن ...
21 ارديبهشت 1394

دو اتفاق..........

سلام عزیزم دلم ببخشید هنوز عکسهای جشن تولدت رو نذاشتم.جشن خوبی بود با اینکه کوچیک وساده بود اما کلی کیف کردی ایشالله همیشه شاد و سلامت باشی.دیروز با دوتا از دوستای خانوادگیمون رفتیم کوه و حسابی بهت خوش گذشت آخه تو به جای بچه با عموها هم بازی بودی اونها هم پلیس بودن و کلی انرژی واسه تو داشتن. بعد از نهار گیر دادی رو شاخه ی درخت برات تاب ببندن بابایی هم هر کاری کرد نتونست چون هم درخت بزرگ بود هم پر شاخ و برگ...دیگه من ندیدم بابا چیکار کرد فقط یه لحظه حس کردم داره از درخت چیزی میافته وقتی نگاه کردم دیدم بابایی افتاد امایکی از دوستای بابایی قبل افتادن کمکش کرد که اون کتفش یه خورده درد گرفت اما بابایی خدا بهش رحم کرد شاخ و برگ ها تموم دست و پا...
19 ارديبهشت 1394

نفسم تولدت مبارک

خدایا شکرت از هدیه ی زیبا ونازنینت ممنون.امشب شش سال از هدیه ای که بهم بخشیدی میگذره ومن وبابای محمد یاسینم سپاس گذار الطاف بیکرانتیم..خدایا در این شب که برایمان مقدس وزیباس آرزو میکنم نازنین پسرم عمری با برکت وتنی سالم داشته باشه.وهمیشه مرغ سعادت رو شونه های نازش پرواز کنه .الهی آمین چندتا از عکسهای تولدتو گذاشتم ایشالله سال دیگه تو خونه ی خودمون تولدتو جشن بگیریم و همه ی دوستات هم بیان فدات بشم عزیزم                       ...
16 ارديبهشت 1394